گرد و غبار صورت ماتم زده ام را پاک کردم ، رو به روی پنجره فولاد ایستادم و گفتم: 


دل شکسته آورده ام ....آقا می خری؟!



خواستم به رسم ادب بایستم و دست بر سینه بگذارم و سلام دهم ... اما ، هق هق گریه امانم را بریده بود.. به چشمهایم نهیب زدم که به این لبهای لرزان فرصت دهد تا بگوید آنچه را می خواهد... اما .. اما از این لبها جز آه چیزی خارج نشد ..آهی که از سوز دلم حکایت داشت و تا به لبها رسید تمام وجودم را به آتش کشید...

آقا با درد آمدم...درمانش با تو

چرا دردها میان من و تو حائل شد و ...

آقا من هنوز تشنه ی زیارتم .. من هنوز سیر نشده ام ... من .. من از  تو ، خودت را میخواهم ...