گرد و غبار صورت ماتم زده ام را پاک کردم ، رو به روی پنجره فولاد ایستادم و گفتم: 


دل شکسته آورده ام ....آقا می خری؟!



خواستم به رسم ادب بایستم و دست بر سینه بگذارم و سلام دهم ... اما ، هق هق گریه امانم را بریده بود.. به چشمهایم نهیب زدم که به این لبهای لرزان فرصت دهد تا بگوید آنچه را می خواهد... اما .. اما از این لبها جز آه چیزی خارج نشد ..آهی که از سوز دلم حکایت داشت و تا به لبها رسید تمام وجودم را به آتش کشید...

آقا با درد آمدم...درمانش با تو

چرا دردها میان من و تو حائل شد و ...

آقا من هنوز تشنه ی زیارتم .. من هنوز سیر نشده ام ... من .. من از  تو ، خودت را میخواهم ...



یا رب نظر تو برنگردد...

معبودم!  

چقدر خوب است که دست دلم را میگیری آنگاه که راه را اشتباهی می رود. 

من زنده ام. ..زندگی یعنی زنده باشم به محبت تو ؛ وگرنه هر زندگانی که زندگی نمی شود...

چند وقتی است که شاه راه حیات مرا چیزی مسدود کرده و نفسهایم به شماره افتاده است... بیا و احیا کن این جسم نیمه جان مرا.. 

محبوب من!  نمی دانم کجای راه را اشتباه رفته ام ؛ اما این را میدانم هر گاه کشتی زندگی ام در طوفان بلا اسیر موجهای سهمگین می شود ، مرا صدا کرده ایی....که حواسم باشد ... که فراموشت نکنکم.. که بارهای اضافه را در دریای خروشان غرق کنم تا بتوانم این کشتی طوفان زده را به ساحل رضای تو برسانم... اینک این کشتی به گل نشسته است .. نه راه پس دارد و نه راه پیش... کمکم کن.. مگر نه این است که درد داده ایی تا صدایت کنم... پس فریاد بر آمده  از دلی پر از غم و غصه را پاسخ بده ..که خود گفته ایی " ادعونی استجب لکم"  

ای که مرا خوانده ایی راه نشانم بده  

معشوقم! ای کسی که  از رگ گردن به من  نزدیکتری .. از درد به خود می پیچم.. از این زمانه دلگیرم... و از جوانی ام که در سیلاب حوادث غرق می شود و تا می آید جانی دوباره بگیرد ، سیلی دیگر.... و...

نمی دانم چرا ... شاید میخواهی مرا مهیای چیزی کنی که بها دارد... 

هر چه هست می دانم دوستم داری .. چون تو با آنان که به حال خود واگذاشته ای شان اینگونه نیستی.. 

سخت است ..به خودت قسم سخت است.. صبرم ده که تحمل کنم ، که نگاهم به افلاک باشد تا نشکند دلم از صد رنگی این خاکی ها.. 

هیچ کس حالم را نمی فهمد اما دلخوش به آنم که تو میدانی  

هواخواه توام جانا و میدانم که میـــــدانی 

                                               که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی     

معشوقم! کمکم کن که دوست بدارم آنچه را تو دوست میداری... یاری ام رسان در این دنیایی که همه به فکر اندوختن مال و جاه و مقام خویشند من به فکر افزایش معرفتم به تو باشم.. 

یاری ام کن تا در زمانه ایی که همه در پی چشمان زیبایند من در پی نگاه زیبا باشم ..  

یاری ام رسان تا در زمانه ایی که وصال تو رویا شده است و و یا برای برخی هراسناک ، من عاشقانه طالب این وصال باشم .. 

 

امام علی علیه السلام

در برابر دنیایی که گرفتاری آن مانند خوابهای پریشان شب میگذرد شکیبا باش .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

امام باقر علیه السلام 

 

هرگز! هرگز ! فرج موعود ما برای شما حاصل نشود تا آنکه به سختی غربال شوید تا ناخالصان بروند و خالصان باقی بمانند. 

 

 

                       خدایا! کمکمان کن در سختیها و مشکلات زندگی مان ، ذره ایی از ایمانمان کم نشود. 

پناهم بده

سلام آقا! 

یادش بخیر اون روزی که با بچه های هیئت توی صحن گوهر شاد یکصدا میخوندیم :

امام رضا ممنونتم که زائر حرم شدم 

امام رضا راهم دادی با این که میدونی بدم 

وای که بی تاب دلم /برای دیدنت / برای حرمت / واسه بوسیدن / جای پای مهدی 

باز شدم زائر تو / با یک اذن دخول/ الهی بشنوم /میون زائرا / من صدای مهدی ...   

چه روزای شیرینی بود ...روزایی که هنوزم از یاد آوری خاطراتش لبخند میشینه گوشه لبم و ته دلم پر از نشاط میشه ... چقدر کنار شما آروم بودم .. نه دردی... نه غصه ایی.. نه مشکلی...

چقدر زود گذشت... مثل یه خواب بود.

حالا اینجا ،توی این شهر ، با این هوای مسموم ، با کوله باری از  غصه، سر خورده و مغموم ، منتظر گوشه چشمی از طرف شما هستم..


ای امام رئوف! پناهم بده که پناهگاهی جز شما ندارم و هیچ کس جز شما محرم اسرار دل خسته م نیست...





مگذار مرا در این هیاهو آقا

 تنها و غریب و سر به زانو آقا

 ای کاش ضمانت دلم را بکنی

تکرار قشنگ بچه آهو آقا




هدیه روز پدر

پاورچین،پاورچین خودش را به اتاق پدر رساند. از توی اتاق به بیرون سرک کشید . پدر به پشتی تکیه زده بود و با صدای بلند به شیرین زبانی های دختر نازدانه اش میخندید...

لبخندی گوشه ی لب پسر نشست. در را آرام بست . بعد از گذشت چند دقیقه با احتیاط در را باز کرد و از اتاق خارج شد و با لبخندی فاتحانه به خواهرش فهماند که ماموریت انجام شده است...

انتخابشان را کرده بودند، دو انتخاب متفاوت... باید تا فردا به توافق میرسیدند و یکی را می خریدند.

نمی دانست چگونه به خواهر  پنج ساله اش بفهماند که آن جورابی که انتخاب کرده زنانه است...

جورابی که بالایش گل داشت ، رنگش صورتی بود با راه راه های سفید!!!!!

وقتی تصور میکرد پدر جوراب مورد علاقه خواهرش را پوشیده از خنده منفجر میشد.

بالاخره بعد از کلی مشاجره قرار شد یک جوراب خاکستری مردانه بخرند..

باید به فروشگاه سرِ خیابان میرفتند. از کنار مغازه عباس آقا که میگذشتند ، پسر همسایه را دیدند که بستنی چوبی به دست دارد و با ولع به آن لیس میزند...

خواهر کوچکتر پایش را در یک کفش کرد که: منم بستنی میخوام!!! هر چه برادر در گوشش خواند که این پول را باید برای خرید هدیه ی پدر خرج کنیم ، به خرجش نرفت که نرفت..

غیرتش به جوش آمد وقتی خواهرش گفت: "اگه الان بابا اینجا بود از اون بستنی بزرگا برام میخرید..."

یازده سالش میشد، مردی شده بود برای خودش. باید دست به جیب میشد، دست خواهرش را گرفت و رفت توی مغازه عباس آقا و....

روز بعد نامه ایی به پدر نوشت و ضمن اعتراف به دستبرد زدن به کیف پول او نوشته بود که: بابا جون به حسابتون چار هزار تومن اضافه شد، عباس آقا گفته تا فردا باید تصفیه حساب کنیین، وگرنه دیگه بهتون نسیه نمیده...


بابا جون دوست دارم

راستی روزت مبارک

فصل امتحان

سلام

دی ماه 1389.... انتخابات ریاست جمهوری..... فتنه ی سبز .

یه بار دیگه خاطرات رو مرور کنیم، مردم انتخابشونو کرده بودن... و رئیس جمهور معرفی شد..  بعد از انتخابات ، یه عده با یه نقشه از پیش تعین شده صدا رو انداختن تو گلو و فریاد زدن که ایها الناس! تقلب شده ، حق ما رو خوردن و باید انتخابات دوباره برگزار بشه ...

وقتی با نظرشون موافقت نشد ؛ مثل قوم مغول ریختن توی خیابونا و اموال عمومی رو از بین بردن و عقده ی چندین و چند ساله شونو سر بچه هیئتی ها و مذهبی ها خالی کردن.... 





از اون طرف بچه هیئتی ها هم چند دسته شدن.. بعضی ها رو میدیدی که رنگ سبز شده نقش لباسها و سربندها و روسری هاشون .. بضی ها هم نه این طرفی بودن و نه اون طرفی و به اصطلاح خنثی بودن «باز صد رحمت به اون دسته اول ،حداقل موضعشون مشخص بود»...

اما خوش به حال اونهایی که تو خط بودن و بیراهه نرفتن ... خون مردم اون موقع به جوش اومد که به ارباب بی کفن توهین شد ... اونها نمی دونستن که شیعه سرش بره اعتقاداتش نمیره... اینجا بود که اونایی که تو مرداب سبز و متعفن دست و پا میزدن ، دست به دست ارباب دادن و خودشونو نجات دادن.. بچه هیئتی ها ریختن تو خیابون و شعار دادن که : این فتنه گران حرمت ارباب شکستند ، علمدار کجایی؟... علمدار کجایی؟؟



سیل جمعیت توی شهرها و روستا ها موج میزد و اونجا بود که به وضوح فهمیدن.. این مملکت، مملکت صاحب زمانه ، این دیوار ممکنه سست بشه اما صاحبش نمیذاره فرو بریزه... این وسط دل آقا خون شد.. اونایی که دم از قانون و ولایت فقیه زدن چی شد که حرف آقا رو نادیده گرفتن و کار به جایی رسید که اشک نشست تو چشمهای نازننین آقا و دل بچه هیئتی ها رو آتیش زد.


یاد شعر آقای رمضانی افتادم شاید اون موقع حرف دل همه ی ما این بود :

به جان حسینی که همه عالم میدونن جان منه

وای اگه یه روزی کسی بخواد دل آقا رو بشکنه

میگیم یا ابالفضل ، میریزیم خون از سر هر چی حرمله .

...اون سالها گذشت .... اما دوباره داره فصل امتحان جدیدی از راه میرسه .. امتحانی که شاید از امتحان قبلی سختر باشه .

آی بچه هیئتی ها... آی اونایی که دم از عشق سید علی میزنین، بیاین عزممون رو جزم کنیم و اراده مونو پولادین ، و آستین همتمونو بالا بزنیم و برای شناخت کاندید اصلح اقدام کنیم ... رفقا ! این انتخاب خیلی مهمه ، گوشمون به حرف آقا باشه . ببینیم آقا ملاک رئیس جمهور اصلح رو چه چیز میدونن . نذاریم دوباره اشک بشینه تو چشمهای آقا .. نذاریم دل رهبر عزیزمونو خون کنن ...اگه با من موافقی بگو "یا علی